نشان تجارت - این کتاب در ۲۱۶ صفحه و قطع رقعی با شمارگان ۱۲۵۰ نسخه و قیمت ۵۰ هزار تومان از سوی دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری استان سمنان و توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده و در دسترس مخاطبان قرار گرفته است.
در معرفی ناشر از کتاب «مقر گردویی» میخوانیم: «مقر گردویی» عنوان تازهترین اثر منتشر شده علیرضا کریمی است. کریمی در این کتاب مجموعه خاطرات پدرش را که حاصل تلاش یکساله و ضبط بیستوشش ساعت مصاحبه بوده در پنج بخش تنظیم کرده و از دوران کودکی راوی تا حضورش در جبهه بهعنوان امدادگر و بازگشت به خانه پس از حضور در سقز و سلیمانیه را در خود جای داده است.
روایت علیرضا کریمی از زندگانی و شخصیت رزمنده علی کریمی به عنوان امدادگر شهر بیارجمند در شهرستان شاهرود است. او نوجوانی دبیرستانی است که هنگام شنیدن فرمان رهبر انقلاب، مانند دیگر جوانان و نوجوانان آن روزگار، خود را در قبال سرنوشت کشور مسئول میداند و از طریق بسیج دانشآموزی راهی جبهههای جنگ میشود. پایگاههای نظامی او را به علت سن کم و جثه ضعیف و کوچک، نمیپذیرند. اما علی کریمی تسلیم نمیشود و دورههای آموزش امدادگری را میگذراند تا به هر قیمتی که شده، راهی جنگ شود و به کشور خویش خدمت کند.
نویسنده در این کتاب کوشیده تا از زبان پدر، ناگفتههایی از تلاش بیوقفه امدادگران در صحنه نبرد را با امانتداری، پایبندی به مستندات روایی و پرهیز از اغراق، روایت کند. تلاش نویسنده در مقر گردویی بازگویی اموری همچون خانواده پدری، کودکی، دوران تحصیل، خواهر و برادران، همرزمان، و جایگاه آن امدادگر در جبهههای جنگ است.
در میان این همه همایش و گردهمایی و تجلیل، هنوز کسی از نقش بهداری در هشت سال دفاع مقدس سخن نگفته است. بهداری در جنگ بسیار غریب است. هنوز کسی نگفته است امدادگر جبهه فقط آن برانکار پارهای نیست که بدون هدف به دست دو نفر اینطرف و آنطرف میرود. امدادگران مجروح را تیمار میکردند، شهدا را در آمبولانس میگذاشتند، راننده آمبولانس میشدند و پس از طی کیلومترها از سوی هواپیمای بعثی با موشک مورد هدف قرار میگرفتند.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم: «شلیک تانکها ادامه داشت. سه تانک مانده بودند. آقای اکبری بلند شد و گفت: «کریمی، حواسشان را پرت کن.» به سمت آنها شلیک کردم و اکبری سومین تانک را هم منفجر کرد. در همین موقع تانکی به سمت ما شلیک کرد. گرد و خاک عظیمی بلند شد. چشم چشم را نمیدید. با خودم گفتم این هم مثل بقیه شلیکهاست؛ بروم ببینم چه شده است. شاید به من نیاز باشد. به آن سمت رفتم تا ببینم چه کسی شهید شده که صدای فریادی بلند شد: «عبداللهی هم رفت.» افتادم روی زمین. با خودم فکر میکردم حتماً شوخی است. عبداللهی نمیتواند به این راحتی شهید شود. نمیدانستم چه کنم. داد میزدند: «امدادگر کجاست؟» به خودم آمدم. رفتم سمت عبداللهی. توپِ تانک مستقیم خورده بود به بدن عبداللهی و بدنش به دو قسمت تقسیم شده بود و پایینتنهاش سمت دیگری افتاده بود.»